سامان در روبیکا یک کانالی برای خودش با عنوان «کلوپ کتابخوانی» راه‌اندازی کرده است و سعی می کند کتابهایی را در آنجا معرفی کند. یکسری کتاب‌هایی را از کتابخانه من انتخاب کرد که معرفی کند. یکی از آن کتاب‌ها داستان «کوزه» هوشنگ مرادی کرمانی بود. از من پرسید که بابا آخر کتاب چگونه تمام می‌شود. بهش گفتم که خیلی سال پیش خواندم آلان نمیدونم چطوری تمام شده است. صبح یکبار دیگر این کتاب را خواندم دیدم آن سالها که تازه منتشر شده بود و من خوانده بودم زیر این سطرها خط کشیده بودم

خنده‌ها از میون غم در می‌آن و غمها از میون شادی (ص ۲۴)

همه مان بازیگریم، روی صحنه زندگی می‌آییم، نقشی را بازی می‌کنیم و می‌رویم. صحنه رو به دیگری می‌سپاریم. فقط خدا روی صحنه میمونه و خاطره بازیگری تو ذهن تماشاگرها (ص ۴۲-۴۳). 

دیدم چقدر قشنگ این شعر مرحوم ژاله اصفهانی را به کودک بیان کرده است

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد